News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    چهارشنبه 25 مهر 1386 - 4:47

    خیابانی به کنار، این بازی پرسپولیس و استقلال متعادل بود و این روزها ما به تعادل احتیاج داریم

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (60)...

    تا وقتی چاپ شود، هر دفعه می‌خواهم تبلیغ‌اش را بکنم؛ شرمنده. این دو پرونده‌ای را که برای دو فیلم بازگشت پدرو آلمودوار و آپارتمان بیلی وایلدر در این شماره مجله فیلم درآورده‌ام ( شماره اول آبان ) خیلی دوست دارم. حداقل این که برای نوشتن نقدهایش خیلی وقت گذاشته‌ام. به خصوص که تماشای بازگشت زندگی‌ام را تغییر داده. نمی‌بینید چه قدر مهربان شده‌ام؟

    قورباغه‌های راضی
    این آزمایش‌های علمی هم بد چیزهایی نیستند. پندآموزند. به آدم یاد می‌دهند. از جمله این دو موردی که همین اواخر شنیدم:
    1- جایی نوشته بود که آزمایش کرده‌اند و فهمیده‌اند که موش‌های کثیف صحرایی، که هیچ کس مواظب‌شان نیست و در شرایط سختی زندگی می‌کنند و اوضاع و احوال درست و درمانی ندارند، بیش‌تر از موش‌های نظیف خانگی عمر می‌کنند و خلاصه مقاوم‌ترند.
    2- باز خواندم که چند قورباغه را گرفته‌اند و کرده‌اند توی شیشه، و این قورباغه‌ها، جست می‌زده‌اند و مدام می‌پرید‌ه‌اند از شیشه بیرون. بعد در شیشه را بسته‌اند، طوری که هر قورباغه، وقتی می‌جهیده، با سر می‌خورده به در شیشه. یک مدتی که این طور گذشته، در شیشه را باز گذاشته‌اند. اما دیگر هیچ قورباغه‌ای نپریده بیرون. همه آن قدر می‌ ‌پریده‌اند که تا وقتی در شیشه بسته بوده، اجازه داشته‌اند بپرند. از حالا به بعد، اوضاع امن و امان است.

    واکنش « مخملباف »ای!

    در هفته نامه « شهروند امروز » یک پرونده راجع به محسن مخملباف درآوردم و برای‌اش سعی کردم از دوستان و هم‌نسل‌هایم مطلب بگیرم. انتظار داشتم که خوانده شود، اما نه این قدر که زیر فشار بازتاب‌هایش کم کم از نفس بیفتم. این جور وقت‌ها، در میان نظرهای موافق و مخالف، معمولا حرف اصلی آدم گم و گور می‌شود. خب، راست‌اش این پرونده را جمع و جور کردم، بیش‌تر به این خاطر که نه خود محسن مخملباف، که واکنش نسل‌ ما و نسل‌های قبل‌تر را به پدیده‌ای چون « محسن مخملباف » بررسی و بازخوانی کنیم. بحث توبه ‌نامه نوشتن نیست. بحث سر این است که چطور شد همه ما در دام این پدیده و واکنش‌های سطحی‌اش به جهان اطراف افتادیم. خواستم برای نسل‌های آینده این تجربه را به یادگار بگذارم که ثمره خرج شور بیش از حد، با کمترین پشتوانه معرفتی چیست. لابد خودمان توخالی بودیم که متوجه نشدیم پشت شعارهای مضمونی و فرمی و هنری فیلمساز مورد بحث، چیز چندانی برای مصرف کردن پیدا نمی‌شود. حواس‌مان نبود که نتیجه چنین واکنش‌های شتاب‌زده‌ی از سر کم‌دانشی به اتفاق‌ها و موج‌های روز، به جا گذاشتن چنین پدیده‌هایی برای نسل‌های بعد است. پس متوجه نشدیم که محسن مخملباف؛ با وجود تمام تغییرات ظاهرا شدیدش، از زمان توبه نصوح تا امروز که فیلمی به نام سکس و فلسفه می‌سازد، دو روی سکه کم‌دانشی و بینش سطحی را تصویر کرده است. راست‌اش فکر می‌کنم گرفتاری اصلی همیشگی ما، قبل از هر توطئه و بگیر و ببند دیگر، بی‌سوادی خودمان بوده است. چه وقتی خواسته‌ایم درباره مخملباف و خانواده‌اش تصمیم بگیریم و چه وقتی لازم شده دندان‌ دردمان را علاج کنیم.
    پرونده را درآوردیم برای انتقال این حرف‌ها، و حالا همه دارند به ترور شخصیت مخملباف فکر می‌کنند. درست مثل یادداشتی که نوشتم درباره جواد خیابانی و ارزش احساسات واقعی، که بحث جماعت در گرفت سر این که خیابانی استقلالی است یا پرسپولیسی.

    بعدالتحریرک!: هنوز حق ندارم افتخار کنم به این که هیچ وقت فیلم‌های مخملباف و خانواده‌اش را دوست نداشته‌ام؟

    « این کاره » بودن...

    « این کاره » بودن نعمتی است. در روزگاری که آدم‌ها معمولا جای خودشان نیستند، یا به کاری که علاقه دارند و متعلق به آن هستند، نمی‌پردازند. این جوری است که وقتی در طول روز؛ یک میوه‌فروش، آرایش‌گر، مجری تلویزیون، راننده یا روزنامه‌نگار « این کاره » می‌بینیم، تحت تاثیر قرار می‌گیریم. « این کاره » به عنوان کسی که اصل و نسب کاری را دارد، با آن بزرگ شده، به آن افتخار می‌کند و برای به کمال رساندن‌اش همه زورش را می‌زند. استعداد هم که به جای خودش.
    چندی پیش داشتم صحنه‌هایی از « آقای لینکلن جوان » شاهکار جان فورد را می‌دیدم. چشم‌ام افتاد به یکی از آن کادرهای درجه یک استاد. هنری فاندا به نقش آبراهام لینکلن، زیر درخت زیبا و کوتاه و پر ساقه‌ای دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خواند. پشت‌اش به زمین بود و پاهایش را به تنه کوتاه درخت تکیه داده بود؛ جوری که انگار ساقه‌ها، ادامه پاهای لینکلن جوان هستند. نور هم که به کمال بود و ارتفاع دوربین عالی. همه چیز همانی بود که باید. البته مصداق « این کاره »‌گی‌ام، خود استاد جان فورد نیست، که شان‌اش اجل این حرف‌‌هاست. بعد که دکمه روی کنترل دستگاه DVD را زدم تا صفحه فهرست را بیاورد، تصویری که طراح‌های کمپانی تولید کننده DVD، یعنی کمپانی کرایتریون برای زمینه صفحه فهرست انتخاب کرده بودند، همان کادر زیبا از فیلم بود. تصویر فاندا زیر درخت در همان کادر می‌آمد و بعد گزینه‌های تماشای فیلم، روی صفحه تلویزیون نقش می‌بست. خب، من به این می‌گویم: « این کاره » بودن!

    در ستایش تنبلی

    برای این زن و مردی که 22 سال در یک متل، زندگی می‌کنند؛ به عشق تنبلی – احترام قائلم. همشهری خانواده خبر داده که یک زوج انگلیسی، بیش از بیست سال است که در یک متل ارزان قیمت جاده‌ای زندگی کرده‌اند. این زن و مرد 70 و 79 ساله، سال 1985 برای دیدار عمه بیمارشان، به این متل رفته‌اند و عاشق‌اش شده‌اند. پس بقیه زندگی‌شان را آن جا گذرانده‌اند. چون به نظرشان این جا امن و گرم می‌آید و در رستوران آن ور خیابان هم غذا می‌خورند. ادعا هم کرده‌اند که چون ماشین‌ها زیاد از آن جا عبور می‌کنند، همیشه چیزی برای تماشا کردن هست! زنده باد. ضمن این که اعلام کرده‌اند که این جوری مجبور نیستند غذا بپزند و لباس بشورند.
    عجب زن و مرد شجاعی. گیرم که نتوانم حتی یک لحظه مثل آن‌ها زندگی کنم. به نظرم این قدر تنبلی شجاعت می‌خواهد. این طور بر خلاف هنجارهای رایج زندگی کردن. وقتی همه دنیا، از پدر و مادر گرفته تا مدرسه و بقیه، نوع و برنامه خاصی از زندگی را به آدم حقنه می‌کنند، و این خانم و آقای تنبل، حداقل این که چنین الگویی را نپذیرفته‌اند. آن جور زندگی کرده‌اند که به‌شان خوش می‌گذشته؛ پس دم‌شان گرم و عمرشان دراز.

    بعدالتحریر: داشتم از پای کامپیوتر بلند می‌شدم که این عکس را توی اینترنت دیدم. آن موقع‌‌ها که خبری از فیلم‌اش نبود، پس با این عکس، دقیقا همین عکس حال می‌کردم و حسرت می‌خوردم و بزرگ می‌شدم. خواستم ببینم حالا چند نفر این فیلم و این آدم را می‌شناسند؟ قربان شما. ‌




    شما هم بنويسيد (60)...



    جمعه 20 مهر 1386 - 14:3

    بعد از وقفه چند روزه، حالا هر کس از پنجره کافه نگاه کند...( بچه‌ها عیدتان مبارک، و این که حالا دیگر به نظرم وقت‌اش است کاوه اسماعیلی، برای سایت هم بنویسد )

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (62)...

    خب، حالا دیگر از بحث مرگ و همه تفاهم‌ها و سوء تفاهم‌هایش می‌خواهیم بیاییم بیرون و به زندگی برگردیم. به پیشنهادها و گفت و گوها و دیالوگ‌ها و خلاصه حرف‌های خودمان. واکنش تا حد امکان خالص و پاک، به آن چه می‌بینیم و می‌شنویم. همه چیزی که تجربه می‌کنیم...

    خون و خوش‌بینی

    توی این مستندها گاهی وقت‌ها آدم به چیزهای جالبی برمی‌خورد، از جمله مستند معروفی که درباره استنلی کوبریک ساخته‌اند؛ کارگردان وسواسی و کمال‌گرای معروف سینما. و در قسمتی از آن، جک نیکلسون راجع به همکاری‌اش با کوبریک سر فیلم درخشش حرف می‌زند. این که کوبریک گفته می‌‌خواهد با این اقتباس‌اش از داستان استیفن کینگ، یک فیلم خوش‌بینانه بسازد. خوش‌بینانه؟ آن‌هایی که درخشش را دیده‌اند می‌دانند که شنیدن این حرف از زبان کارگردان این فیلم، خیلی غیر منتظره است. درخشش فیلمی است تیره و تار و وهم‌انگیز و مبهم، درباره نویسنده‌ای که در مسیر خلق اثرش دیوانه می‌شود و همسر و فرزندش را در یک هتل آخر دنیا با تبر تهدید می‌کند، جوری که در یک صحنه، خون‌ انگار تمام دنیا را برمی‌دارد.
    ساخته شدن چنین فیلمی چطور می‌تواند خوش‌بینانه باشد؟ و استنلی کوبریک جواب داده: به هر حال این فیلمی است راجع به ارواح و هر فیلمی که راجع به امکان زندگی پس از مرگ باشد، یک فیلم خوش‌بینانه است.

    فعلا یک سال مهلت

    ما عشاق سینما، دلایل فراوانی برای زندگی کردن داریم، از جمله فیلم‌های تازه‌ای که فیلمسازهای مورد علاقه‌مان می‌سازند یا قرار است بسازند. از جمله کوئنتین تارانتینو و مایکل مان، که یکی در اواسط دهه چهل زندگی‌اش است و استاد دوم، اواسط دهه شصت. ولی خوش‌بختانه هنوز با شور و حال فیلم می‌سازند و امروز دیدم که اتفاقا پروژه بعدی هر دو استاد، درباره یک گروه سرباز در جنگ جهانی دوم است. بازیگران پروژه مایکل مان هنوز مشخص نشده‌اند، اما تارانتینو فعلا از دو بازیگر فیلم‌های قبلی‌اش، یعنی مایکل مدسن و تیم راث دعوت کرده و فهرست بازیگران هنوز کامل نیست.
    بخشی از لذت عشاق سینما، کشف استعداد‌های تازه و فیلم‌های خوب غیر منتظره است. اما اساتیدی هستند که بعد این همه سال می‌دانیم، محصول بعدی‌شان چیز به دردخوری از آب درمی‌آید. مان و تارانتینو از این دسته هستند و تازه برادران کوئن و مارتین اسکورسیزی ( وای، مستندی راجع به رولینگ استونز ) و دیوید فینچر ( زندگی بنیامین باتن ) و وونگ کار وای و انیمیشن تازه پیکسار و از همه مهم‌تر فیلم تازه استیفن چو ( قسمت دوم جوش و خروش کنگ فو؛ صد در صد خالص )... هم که فیلم تازه‌شان را تمام کرده‌اند و هنوز اکران نشده یا به دست ما نرسیده. آقای فرانسیس فورد کوپولا، غول بزرگ هم که قرار است با فیلم تازه‌اش، برگ جدیدی از تاریخ پیچیده اسطوره و تمدن نسل بشر را برای‌مان رو کند. جوان‌ها و کشف‌های تازه را هم حساب کنیم، ناگهان متوجه می‌شویم که قبل مرگ، چه قدر فیلم ندیده داریم. یادداشت‌ها و نقدها را که حساب کنیم، می‌بینیم چه قدر کار نکرده داریم. فعلا از خدا یک سال وقت می‌خواهیم، تا ببینیم بعدش چی می‌شود.

    سال‌های قطبی و برره

    سرنوشت افشین قطبی، سرمربی تازه تیم فوتبال پرسپولیس چه خواهد شد؟ هر چند که اصل و نسب ایرانی دارد، اما خارج از مرزهای ایران تربیت شده، و این جور که معلوم است، توانسته منطق و دوراندیشی را با احساسات ایرانی ترکیب کند. او هم مثل باقی همکاران فرنگی‌اش که به ایران می‌آمدند، مثل مصطفی دنیزلی و بلاژویچ و برانکو و کخ و باقی سرمربی‌های معروف، فعلا با هزار امید و آرزو وارد شده، و شور و شوق و گرمای ایران و ایرانی، به وجدش آورده. اما این فقط یک روی سکه است. این‌ها در باغ سبز است. اگر بدشانس باشد، مثل پیشیان‌اش، آن روی سکه را هم خواهد دید. خواهد دید که توان ما برای جذب یک نفر از خارج مرزهای خانواده‌‌مان چه قدر است. این که رگ و ریشه ایرانی دارد، این جا زیاد مهم نیست. این که چه قدر می‌‌تواند پوست کلفت باشد و حسادت‌ها و زیر آب زنی‌ها و قبیله‌ بازی‌ها و خاله زنک‌بازی‌های ما را تحمل کند، شرط اصلی است.
    عاشق کشورم هستم، اما دست خودم نیست. این جور وقت‌ها، وقتی کسی با چنین با شور و شوقی وارد می‌شود و درباره آینده حرف می‌زند، یاد مجموعه تلویزیونی شب‌های برره می‌افتم. وقتی یکی از خارج خانواده، برای کار و کسبی یا سرشماری، یا برقراری نظمی - چیزی وارد آن منطقه می‌شد، بعد آخر داستان، دیوانه‌اش می‌کردند، ولش‌اش می‌کردند برود پی کارش.

    راستی این عکس را همین جا خرج کنم یا بگذارم برای روزنوشت بعدی؟ خسیس بازی نکنیم. دود و دم کافه قرار است دوباره اوج بگیرد. این عکس اصلی مستند تازه‌ای است که درباره کرت کوبین ساخته‌اند: زندگی یک پسر. کرت در برابر جمعیت ایستاده و فضای شیزویی دارد از عکس می‌زند بیرون. تاریکی و روشنایی. فردی در برابر جمع. ازش چی می‌خواهند؟ در سرش چی می‌گذرد؟

    <o:p></o:p>

    <o:p></o:p>


    شما هم بنويسيد (62)...



    يکشنبه 15 مهر 1386 - 22:8

    سوء تفاهم

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (47)...


    تا حالا هیچ وقت این قدر ناامید نشده بودم که نتوانسته‌ام حرف‌ام را منتقل کنم. این که من دارم از چه جور مرگی حرف می‌زنم و ظاهرا ماجرا در نفی ناراحتی طرف و اصلا نفی مرگ و خلاصه جوک گفتن و پفک نمکی و شماعی‌زاده خلاصه شده است. دارم زورم را می‌زنم و شاید چند تا مثال سینمایی کمک‌ام کند از جمله در الیزابت تاون، که اورلاندو بلوم در اوج استیصال می‌خواهد خودکشی کند و خبر مرگ پدرش کمک می‌کند تا به شهر کوچک زادگاه‌اش سری بزند و تازه لذت زندگی را کشف کند و در مراسم ختم، ترانه‌ای از لینرد اسکینرد را بازنوازی کنند. از این به بعد است که پسر، حال عزاداری برای پدرش را بازمی‌یابد. خاکسترش را برمی‌دارد و در مکان‌های قشنگ کشورش می‌پراکند. بوچ کسیدی و ساندنس کید هم به نظرم مفلوکانه با مرگ برخورد نکردند. می‌دانستند که سر می‌رسد، پس با بازی کردن، به متعالی‌ترین معنای این کلمه، مدام عقب‌اش انداختند و وقت‌اش که رسید، با لب خندان قبول‌اش کردند. بیرون زدن‌شان در صحنه آخر و به استقبال گلوله‌ها رفتن، فقط یک تصمیم عجولانه برای خودکشی نبود. انتخابی بود که از ابتدای داستان، شرایط و امکان‌اش را فراهم کرده بودند. دان چیدل در ترافیک استیون سودربرگ، وقتی رفیق‌اش را کشتند، ظاهرا برای یک انتقام کورکورانه، رفت سراغ خانه قاچاق‌چی قاتل، و بعد که بیرون‌اش کردند، فهمیدیم توی این گیرو دار یک میکروفن مخفی در آن خانه بزرگ کار گذاشته است. ساختار روایی فیلم، یادمان می‌آورد که همه راه‌ها بسته است و این فقط یک تلاش بیهوده است. اما چیدل بلند شد، لباس‌اش را تکاند و اول یواش، یواش؛ و بعد با عیش و لذت شروع کرد به دویدن. حداقل تلاش خودش را کرده بود. این جمله آخر، دیالوگ مک‌مورفی بود در دیوانه از قفس پرید، وقتی می‌خواست سنگ دست‌شویی را از جا بکند و بزند به شیشه و از آن تیمارستان فرار کند. اما آخر کار که رئیس سرخ‌پوست، بعد از کشتن مک مورفی بی‌اثر شده، همان سنگ را کند و به شیشه کوبید و در افق دور شد، به نظرمان رسید که خود مک‌مورفی این کار را کرده. رئیس، روح مک‌مورفی بود که با مرگ او، به شکل جسورانه‌ای آزاد شده بود. آوانتی بیلی وایلدر هم هست، با ترکیب سرخو‌شانه‌ای که از آفتاب و سنگ قبر و ساحل دریا ارائه می‌دهد. مرد افسرده فیلم، برای بردن جسد پدرش آمده که تازه می‌فهمد زندگی یعنی چی. الیزابت تاون او، شهر کوچکی در سواحل مدیترانه بود که به کمک جسد پدرش، نجات‌اش داد. مرگ دو شخصیت اصلی هارولد و ماد را که اصلا نفهمیدیم، بس که مرز بین زندگی و مرگ را سرخوشانه طی کردند، ادامه زندگی‌شان بود انگار با ترانه کت استیونس. شبیه این خاطره هاوارد هاکس هم چند باری در فیلم‌هایش تکرار شد؛ وقتی خودش برای جوزف مک‌براید تعریف کرد که دو تا - خلبان بودند به نظرم - را در جنگ دیده، که گردن یکی‌شان شکسته و داشته می‌مرده، و رفیق‌اش رفته بالای سرش و گفته: اوضاع‌ات چطور است؟ و آن یکی گفته خودم از پس‌اش برمی‌آیم و از این حرف‌ها و بعد هم ترک‌اش کرده‌اند و رفته‌اند سراغ جنگ بعدی. ( هاکس البته خالی‌بند بزرگی بود و این داستان را هم احتمالا از خودش درآورده بود. ) درد دل‌های شخصیت‌های جان فورد، سر قبر یکی از بستگان‌شان! هم که همیشه محشر بود. چه وقتی سایه جان وین در « او روبان زرد بسته بود »، یواش یواش افتاد روی سنگ قبر، و چه وقتی آقای لینکلن جوان، برای وکیل شدن با گور محبوب از کف رفته‌‌اش مشورت کرد. عاشق مرگ پسر سیاه‌پوست در برخورد پل هیگیس هم هستم. وقتی کشته شد و چند وقت بعدش دیدیم بچه‌ها زیر برف، دور محل مرگ او، بساط به راه انداخته‌اند و آتش روشن کرده‌اند و دارند خودشان را گرم می‌کنند. بعضی مرگ‌های فیلم‌های مسعود کیمیایی هم هست. وقتی صادق خان دوست‌ قدیم‌اش را خبر کرد تا از میان آتش و خون بگذرد و بیاید و چاقو را فرو کند توی پهلویش یا وقتی سلطان، نارنجک‌اش را گرفت طرف پسر و لبخند زد و گفت: قلابیه، می‌‌خوام ببینم می‌شه ترسوند‌شون؟ و بعد رفت روی هوا. صحنه بیمارستان رفتن مادر در مهمان مامان داریوش مهرجویی هم به درد بحث‌مان می‌خورد. مرگ‌اش ادامه یک شور جمعی بود. ( فکر می‌کنید زنده و ماند و برگشت؟ بی‌خیال بابا. فقط شوخی فیلم بود. ظرفیت‌اش را نداشتیم که داریوش، تا آخرش را برای‌مان تعریف کند. ) این وسط ژان پیر ملویل کبیر هم که ارج و قرب خودش را دارد. مرگ برای همه قهرمان‌هایش، انگار بخشی است از یک مسیر سخت برای کامل کردن زندگی‌شان به مثابه یک اثر هنری! الان هر جور درباره‌شان بنویسم، حیف می‌شوند. و بعد هم صحنه مرگ لنی، اثر باب فاسی، وقتی از دنیا رفتن برایش مثل لباس کندن بود. لخت مرد، پاکیزه و بی‌شیله و پیله. که برای این لباس کندن زحمت کشیده بود. چیزی در مایه‌های کریس کریستوفرسون پت گارت و بیلی دکید. بی پیراهن، آمد روی به روی جیمز کابرن و دست‌هایش را از هم گشود. و این تازه شروع بحث مرگ در فیلم‌های سم پکین‌پا که دیگر حوصله‌اش نیست و خیلی‌های دیگر، خیلی خیلی‌های دیگر...
    خب، رفقا. منظورم از واکنش درست نسبت به مرگ، یکی از همین‌ها بود. می‌بینید که متنوع و جذاب هم هست. می‌توانید هر کدام‌اش را می‌خواهید انتخاب کنید. باز هم البته فکر کنم نتوانسته باشم منظورم را برسانم. دست‌ام بسته است. شاید هم خودم هنوز زیاد حالی‌ام نیست. تازه اسم « بازگشت » پدرو آلمودوار را نیاوردم که برای خودش دنیایی است و همین ماجرای بسته بودن دست و نرسیدن مقصود، در مطلب مفصلی که درباره‌اش می‌نویسم، باز خودش را نشان خواهد داد. شما فکر کنید همان ماجرای پفک نمکی است یا خود را گول زدن یا جوک گفتن یا شماعی‌زاده گوش کردن...

    بعدالتحریر: تریلر فیلم تازه فرانسیس فورد کوپولا آمده: جوانی بدون جوانی؛ حیرت است انگار، حیرت.
    شما هم بنويسيد (47)...

    |< <  7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 21922
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400717263



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات