تا وقتی چاپ شود، هر دفعه میخواهم تبلیغاش را بکنم؛ شرمنده. این دو پروندهای را که برای دو فیلم بازگشت پدرو آلمودوار و آپارتمان بیلی وایلدر در این شماره مجله فیلم درآوردهام ( شماره اول آبان ) خیلی دوست دارم. حداقل این که برای نوشتن نقدهایش خیلی وقت گذاشتهام. به خصوص که تماشای بازگشت زندگیام را تغییر داده. نمیبینید چه قدر مهربان شدهام؟
قورباغههای راضی
این آزمایشهای علمی هم بد چیزهایی نیستند. پندآموزند. به آدم یاد میدهند. از جمله این دو موردی که همین اواخر شنیدم:
1- جایی نوشته بود که آزمایش کردهاند و فهمیدهاند که موشهای کثیف صحرایی، که هیچ کس مواظبشان نیست و در شرایط سختی زندگی میکنند و اوضاع و احوال درست و درمانی ندارند، بیشتر از موشهای نظیف خانگی عمر میکنند و خلاصه مقاومترند.
2- باز خواندم که چند قورباغه را گرفتهاند و کردهاند توی شیشه، و این قورباغهها، جست میزدهاند و مدام میپریدهاند از شیشه بیرون. بعد در شیشه را بستهاند، طوری که هر قورباغه، وقتی میجهیده، با سر میخورده به در شیشه. یک مدتی که این طور گذشته، در شیشه را باز گذاشتهاند. اما دیگر هیچ قورباغهای نپریده بیرون. همه آن قدر می پریدهاند که تا وقتی در شیشه بسته بوده، اجازه داشتهاند بپرند. از حالا به بعد، اوضاع امن و امان است.
واکنش « مخملباف »ای!
در هفته نامه « شهروند امروز » یک پرونده راجع به محسن مخملباف درآوردم و برایاش سعی کردم از دوستان و همنسلهایم مطلب بگیرم. انتظار داشتم که خوانده شود، اما نه این قدر که زیر فشار بازتابهایش کم کم از نفس بیفتم. این جور وقتها، در میان نظرهای موافق و مخالف، معمولا حرف اصلی آدم گم و گور میشود. خب، راستاش این پرونده را جمع و جور کردم، بیشتر به این خاطر که نه خود محسن مخملباف، که واکنش نسل ما و نسلهای قبلتر را به پدیدهای چون « محسن مخملباف » بررسی و بازخوانی کنیم. بحث توبه نامه نوشتن نیست. بحث سر این است که چطور شد همه ما در دام این پدیده و واکنشهای سطحیاش به جهان اطراف افتادیم. خواستم برای نسلهای آینده این تجربه را به یادگار بگذارم که ثمره خرج شور بیش از حد، با کمترین پشتوانه معرفتی چیست. لابد خودمان توخالی بودیم که متوجه نشدیم پشت شعارهای مضمونی و فرمی و هنری فیلمساز مورد بحث، چیز چندانی برای مصرف کردن پیدا نمیشود. حواسمان نبود که نتیجه چنین واکنشهای شتابزدهی از سر کمدانشی به اتفاقها و موجهای روز، به جا گذاشتن چنین پدیدههایی برای نسلهای بعد است. پس متوجه نشدیم که محسن مخملباف؛ با وجود تمام تغییرات ظاهرا شدیدش، از زمان توبه نصوح تا امروز که فیلمی به نام سکس و فلسفه میسازد، دو روی سکه کمدانشی و بینش سطحی را تصویر کرده است. راستاش فکر میکنم گرفتاری اصلی همیشگی ما، قبل از هر توطئه و بگیر و ببند دیگر، بیسوادی خودمان بوده است. چه وقتی خواستهایم درباره مخملباف و خانوادهاش تصمیم بگیریم و چه وقتی لازم شده دندان دردمان را علاج کنیم.
پرونده را درآوردیم برای انتقال این حرفها، و حالا همه دارند به ترور شخصیت مخملباف فکر میکنند. درست مثل یادداشتی که نوشتم درباره جواد خیابانی و ارزش احساسات واقعی، که بحث جماعت در گرفت سر این که خیابانی استقلالی است یا پرسپولیسی.
بعدالتحریرک!: هنوز حق ندارم افتخار کنم به این که هیچ وقت فیلمهای مخملباف و خانوادهاش را دوست نداشتهام؟
« این کاره » بودن...
« این کاره » بودن نعمتی است. در روزگاری که آدمها معمولا جای خودشان نیستند، یا به کاری که علاقه دارند و متعلق به آن هستند، نمیپردازند. این جوری است که وقتی در طول روز؛ یک میوهفروش، آرایشگر، مجری تلویزیون، راننده یا روزنامهنگار « این کاره » میبینیم، تحت تاثیر قرار میگیریم. « این کاره » به عنوان کسی که اصل و نسب کاری را دارد، با آن بزرگ شده، به آن افتخار میکند و برای به کمال رساندناش همه زورش را میزند. استعداد هم که به جای خودش.
چندی پیش داشتم صحنههایی از « آقای لینکلن جوان » شاهکار جان فورد را میدیدم. چشمام افتاد به یکی از آن کادرهای درجه یک استاد. هنری فاندا به نقش آبراهام لینکلن، زیر درخت زیبا و کوتاه و پر ساقهای دراز کشیده بود و داشت کتاب میخواند. پشتاش به زمین بود و پاهایش را به تنه کوتاه درخت تکیه داده بود؛ جوری که انگار ساقهها، ادامه پاهای لینکلن جوان هستند. نور هم که به کمال بود و ارتفاع دوربین عالی. همه چیز همانی بود که باید. البته مصداق « این کاره »گیام، خود استاد جان فورد نیست، که شاناش اجل این حرفهاست. بعد که دکمه روی کنترل دستگاه DVD را زدم تا صفحه فهرست را بیاورد، تصویری که طراحهای کمپانی تولید کننده DVD، یعنی کمپانی کرایتریون برای زمینه صفحه فهرست انتخاب کرده بودند، همان کادر زیبا از فیلم بود. تصویر فاندا زیر درخت در همان کادر میآمد و بعد گزینههای تماشای فیلم، روی صفحه تلویزیون نقش میبست. خب، من به این میگویم: « این کاره » بودن!
در ستایش تنبلی
برای این زن و مردی که 22 سال در یک متل، زندگی میکنند؛ به عشق تنبلی – احترام قائلم. همشهری خانواده خبر داده که یک زوج انگلیسی، بیش از بیست سال است که در یک متل ارزان قیمت جادهای زندگی کردهاند. این زن و مرد 70 و 79 ساله، سال 1985 برای دیدار عمه بیمارشان، به این متل رفتهاند و عاشقاش شدهاند. پس بقیه زندگیشان را آن جا گذراندهاند. چون به نظرشان این جا امن و گرم میآید و در رستوران آن ور خیابان هم غذا میخورند. ادعا هم کردهاند که چون ماشینها زیاد از آن جا عبور میکنند، همیشه چیزی برای تماشا کردن هست! زنده باد. ضمن این که اعلام کردهاند که این جوری مجبور نیستند غذا بپزند و لباس بشورند.
عجب زن و مرد شجاعی. گیرم که نتوانم حتی یک لحظه مثل آنها زندگی کنم. به نظرم این قدر تنبلی شجاعت میخواهد. این طور بر خلاف هنجارهای رایج زندگی کردن. وقتی همه دنیا، از پدر و مادر گرفته تا مدرسه و بقیه، نوع و برنامه خاصی از زندگی را به آدم حقنه میکنند، و این خانم و آقای تنبل، حداقل این که چنین الگویی را نپذیرفتهاند. آن جور زندگی کردهاند که بهشان خوش میگذشته؛ پس دمشان گرم و عمرشان دراز.
بعدالتحریر: داشتم از پای کامپیوتر بلند میشدم که این عکس را توی اینترنت دیدم. آن موقعها که خبری از فیلماش نبود، پس با این عکس، دقیقا همین عکس حال میکردم و حسرت میخوردم و بزرگ میشدم. خواستم ببینم حالا چند نفر این فیلم و این آدم را میشناسند؟ قربان شما.
شما هم بنويسيد (60)...